سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 11730

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 2

سربازی ، بودن یا نبودن

 
جستجوی دانش، برتر از عبادت است .خداوند فرموده است : «از میان بندگان خداوند، تنها دانایان از خدا بیم دارند» . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: یک سرباز ::: یکشنبه 85/8/7::: ساعت 8:31 عصر

چهار شنبه 4 آبان 84

دیشب ساعت 10 شب واسه محمد کریمی که دفعه قبل باهاش آشنا شده بودم زنگ زدم و برنامه فردا صبح رو با هم ریختیم. قرار شد من ساعت 5:30 صبح آزانس بگیرم و برم شهرک بهاران دنبالش . آخر شب هم موهای نازنینم رو با ماشین 2 زدم ( گفته بودن 8 اما جو سربازی بدجوری ماروگرفته بود) . فردا سحر که خوردم آماده شدم واسه حرکت . وسایلم هم از قبل آماده بود . حدود ساعت یک ربع مونده به شش رسیدیم  ترمینال . ناگفته نمونه که راننده تاکسی نزدیک بود ما رو ببره زیر تریلی و هنوز سرباز نشده شهیدمون بکنه چون بدجوری خوابش میومد.

اونجا بچه های دیگه رو هم دیدیم.

ساعت:30 :8 صبح توی پادگان بودیم .  همینطور که داشتیم مسیر دژبانی تا آسایشگاه رو می رفتیم آقای شاهعلی رو سوار یه تویوتا دیدیم که اومد و کلی متلک گفت که چرا دیر کردین؟! ( آخه قرار بود ساعت 7:30 اونجا باشیم .) وقتی رسیدیم دیدیم همه کچل شدن ( دیگه تا یه هفته به هم می گفتم کچچچل! آش خور !) اونجا به صف شده بودیم که بچه های خوزستان هم به ما اضافه شدن و از دور به هم تیکه مینداختیم آخه متوجه شدیم که چند تا قزوینی!!! هم توی اونها هست . بعد جانشین فرمانده گروهانمون ما رو عین رئوس گوسفند ( شرمنده اما عین واقعیته ) شمرد و چون چندتا کم بودیم. چندتا اصفهانی و کاشونی هم از گروهانهای دیگه قرض گرفتیم که همشون بعدا بچه های بامرامی از آب در اومدن.بعد حدود ساعت 10 بود که رفتیم واسه تحویل گرفتن لباس و به اصطلاح "جیره سرباز" .

به ما می گفتن: "سرباز عادی " و جیره ما بیشتر از "سربازهای مراکز دولتی یا به اصطلاح خودمون بچه های امریه " بود. تقریبا بیشتر از دو برابر.کلی به اونها حسودی می کردم و به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا نرفتم دنبال امریه (بماند).

یه خیاط اونجا بود که دور سر ، دور کمررررر و شونمون رو با متر اندازه می گرفت و می گفت ما روی کاغذهایی که بهمون داده بودن می نوشتیم.

دور سر 56 ،دور کمر 46 ،و برای کاپشن باید شماره 2 می گرفتم.وسایلمون رو گرفتیم.کلی خرت و پرت که ارزش ریالی اون بیشتر از 80هزار تومن می شد.جنسهاشون هم نسبت به جاهای دیگه و مراکز دیگه بهتر بود (این رو بعدا بچه های ارتش و نیروی انتظامی می گفتن ) رفتیم توی آسایشگاه و شروع کردیم به امتحان کردن لباسها بعضی بچه ها هم وسایلشون رو با هم عوض می کردن اما در کل تقریبا همه چیز اندازمون بود . بعد از ناهار ساعت 2 بهمون گفتن با لباس و تشکیلات و پوتین به خط شیم . خودتون حسابشو بکنین چه قیافه ای شده بودیم . کچل کچل با پوتین و شلوارهای گشادی که حداقل یک موجود دیگه می تونست توش سر کنه ( منظورم یک فرد مذکر دیگه است ).هوا خیلی گرم بود . اون روز بعد از ظهر به ترتیب قد از 1 تا 120 کد گذاری شدیم .( توی آموزشی آدم حساب نمی شی و همش به کدسازمانی صدات می کنن) کد من 97 بود . هرچند که هنوز هم معتقدم که از کد 61 بلندتر بودم (عقده این کد هنوز توی دلمه) توی کدگذاری هم پارتی بازی و رانت خواری صورت می گیره!!! .

بعد طرز آنکارد کردن رو یاد گرفتیم و اینکه روزی حداقل یک بار و در روزهای بارونی یا برفی دو بار واکس بزنیم و کلی چیز دیگه...

شب مراسم احیا توی حسینیه برگزار می شد و من هم که با دوتا از بچه ها " علیرضا خزلی (کارشناس بهداشت عمومی)"و"مهدی دانشیان ( مهندس صنایع)" که هر دو اهوازی بودن یک کمی اخت شده بودم و همه جا با هم می رفتیم و می اومدیم.

اگه ریا نشه باید بگم یه حس معنوی به هممون دست داده بود. وقتی می رفتی توی آسایشگاه همه مشغول دعا و قرآن و نماز بودن. (ما توی آسایشگاهمون هم کتابخونه داشتیم و هم نمازخونه) اونجا احساس می کردی به خدا نزدیک تری. هیچوقت یادم نمی ره شبها می رفتم توی نیزار کنار آسایشگاه و کلی با خودم خلوت می کردم نمی دونید چه حالی می داد البته من اون شبها غیر از خدا با یکی دیکه هم صحبت می کردم قرارمون ساعت 8 هر شب بود )

با هم رفتیم حسینیه ( با علی و مهدی) و بعد از نماز مغرب یک کمی نشستیم .اما از خواب داشتم هلاک می شدم . هنوز خوب جا نیفتاه بودیم و چون شب احیا بود خاموشی و ... اجرا نشد فردا هم تا 8:30 صبح خوابیدیم . (البته سحر ساعت 3:30 صبح بیدارمون کردن و بعد از سحر خوابیدیم تا 8:30، شما بخونید 9)

امروز خیلی برام سخت بود و دیر گذشت . هفته پیش این موقع من جایی بودم که وقتی الان بهش فکر می کنم برام قابل تحمل نیست ،که الان اینجام و دور از همه چیزهایی که بیرونن و من بهشون وابسته ام، اما چاره ای نبود باید تحمل می کردم... 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک