سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 11733

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 2

سربازی ، بودن یا نبودن

 
آنکه در خردسالی نیاموزد، در بزرگسالی پیش نیفتد . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: یک سرباز ::: یکشنبه 85/8/7::: ساعت 8:31 عصر

8ام آبان 84

الان ساعت 3:31 صبحه ( برای سحری بیدار باشیم ). از ساعت 00:30 تا 2:00 نوبت پاس من بود و من نگهبان بیرون بودم ، کلی سر همین قضیه با بچه ها شوخی می کردیم . یکی که برای دستشویی می رفت بیرون اسم شب رو بهش اشتباهی می گفتیم و موقع برگشتن به آسایشگاه جلوش رو می گرفتیم و اسم شب رو می پرسیدیم اون هم که اشتباهی می گفت ، کلی اذیتش می کردیم و کلاغ پر می بردیمش تا اینکه بی خیال می شد وترجیح می داد همون بیرون بگیره بخوابه و توی آسایشگاه نره  . یادش بخیر.

بد جوری خوابم میاد .

 

9ام آبان :

ساعت 9:45 تا 12 کلاس آموزش نماز داشتیم . که حسابی اعصابم خورد شد . یه سرگردی تدریس می کرد.و همش شخصیت و جسم و روح زن رو زیر سوال می برد و برای جلب توجه و سکوت بچه ها شوخی های بی مزه ای می کرد و جکهای بی ربطی می گفت .که مثلا از یه مردی پرسیدن اسم زنت چیه؟ گفت : امرسان !!پرسیدن چرا؟ گفت : چون زیبا ، جادار ، مطمئنه!!! نفهمیدم کجاش خنده داشت؟ ( البته الان که می خونمش خودم خندم می گیره اما اون موقع دلم می خواست یه تیکه درشت بهش بندازم که جناب سرگرد اسم همسر شما چیه؟! گلرنگ؟!! " اینجا ، اونجا ، همه جا" ). به ما می گفت : هر جوون مسلمون باید مسایل و احکام شرعی رو خوب بدونه اما خودش از روی کتاب می خوند ( با اینکه هر دو ماه یکبار اینها رو تدریس می کرد ) . طرز قرایتش هم افتضاح بود .  ساعت 13:5 هم کلاس رزم انفرادی داشتیم و البته کلی خندیدیم و تک زدیم ، من خنگ هم کلی طول کشید تا بتونم طبل بزرگ رو زیر پای چپم بندازم . تموم امیدمون این بود که یه روزی حکم درجه هامونو می دن و دیگه از صبحگاه و شامگاه و رژه خبری نیست . قرار شده آخر هفته یه مرخصی کوتاه مدت شهری بهمون بدن و 4-5 ساعت بریم بیرون پادگان، احتمالا می خوره به عید فطر . روزها اینقدر خسته می شیم که بعد از شامگاه عین جنازه می افتیم روی تختهامون با همون لباسها و پوتین . بعدش هم که افطاره و سریال شبکه 3 "متهم گریخت " خدا کنه این روزها زودتر تموم بشه . با اینکه اینجا نسبت به پادگانهای دیگه بهشته و به قول بر و بچ هتل کویته اما نفرت انگیزه . می دونید چیه؟ انسان اگه مجبور به موندن توی جایی باشه حتی اگه اونجا بهشت خدا باشه براش جهنمه . ساعت 5 از آخرین کلاس برگشتیم و رفتیم عکس بندازیم توی اون عکس باید خیلی خنده دار افتاده باشم ( بعدها وقتی عکسم رو دیدم خودم رو نشناختم . فرق من و آقا قورباغه فقط توی عینکم بود . )

 

10 ام آبان

امروز صبح مسوول 30 نفر از گروهان شدم تا حسینیه رو نظافت کنیم . برعکس ارشد گروهان من معتقد بودم باید داوطلب جمع کنم و خوشبختانه تمام بچه های خوزستانی داوطلب شدن. کلی خوش گذشت خودم هم باهاشون کار کردم و بازده کاری بچه ها خیلی بالا بود و تجربه جالبی بود .

تمام بدنم درد می کنه ، هم سرمای شدیدی خوردم و هم تمرینات صف جمع سنگینی داشتیم . اما یه نفر بود که وقتی بهش فکر می کردم تموم این سختیها آسون می شد . توی کامنتهای قبلی یه خانومی نوشته بود که توی یه بلاگ دیگه خونده که آموزشی خیلی سخته و ...،بله سخته اما بستگی به آدمش داره . اگه تماسهای تلفنی با اون نبود اگه قرار ساعت 8 شبمون نبود ( با سمانه قرار گذاشته بودیم که هر شب ساعت 8 شب به هم فکر کنیم  و اگه یه شبی اون یادش می رفت و سر ساعت این کار رو نمی کرد من بعدا بهش می گفتم که فلان شب حس کردم بهم فکر نکردی و اون تایید می کرد که اون شب جای دیگه ای بوده و ... ) آره اگه اینها نبود ، اونجا وحشتناک بود ولی سعی می کردم دووم بیارم و به آینده فکر کنم که یه روزی میاد که دیگه وقتی یه جایی ازم کارت پایان خدمت خواستن زرد و بنفش و آبی نشم . هر شب ساعت 8 توی نیزارها می رفتم تنهایی می نشستم و دور از چشم بچه ها باهاش حرف می زدم . از طرفی قبل از خدمت خودم رو قوی کرده بودم که فوقش می افتم مرز سیستان و اونجا بهم می گن صبحها برو بالای کوه و از قله گاز بزن و با دندونهات کوه رو بکن . از این که بدتر نمیشه .

 

12 آبان 84

قرار بود امروز عید فطر باشه اما ظاهرا اینطوری نیست . بعد از صبحگاه یه مراسم سخنرانی توی جایگاه ( میدون رژه ) بود که با کلی مسخره بازی رفتیم اونجا ، اما دقیقا چند متر مونده به جایگاه ، بچه ها طوری مرتب می شدن، جالب اینجاست که تشویق هم شدیم . اگه دیر به دیر می نویسم ببخشید . آخه کار سایت آمل تک و چند تا وبلاگ دیگه هم هست و از طرفی یه دفتر 100 برگ خاطره از دوران 45 روزه آموزشی .

 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک