سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 11736

  بازدید امروز : 3

  بازدید دیروز : 2

سربازی ، بودن یا نبودن

 
بارالها ! ... مرا به کسالت درعبادتت، کوری از راهت و بیرون شدن از طریق محبّتت، مبتلا مکن . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
 
نویسنده: یک سرباز ::: یکشنبه 85/8/7::: ساعت 8:31 عصر

 

تخت بغلدستی من آقا جواد شهولی بچه آبادانه ولی خونشون اصفهانه از اصفهان هم اعزام شده و از شانس خوبش هم شهریهاش هم با ما افتادن.هر وقت که دفترم رو باز می کردم تا خاطراتم رو بنویسم به من می گفت اسم من رو هم توی دفترم بنویس همین اقا جواد روزهای بعد از بهترین دوستان دوران آموزشیم شد .امروز گلوم خیلی درد می کنه (آسایشگاه خیلی گرم بود و بچه هایی که روی تختهای بالایی می خوابیدن نصف شب پنجره ها رو باز کرده بودن و چشمتون روز بد نبینه سرمایی خوردم که تا آخر مرخصی میان دوره خوب نشد ) قبلا پیش بینی این وضعیت رو کرده بودم به همین خاطر قرص و دارو با خودم اورده بودم (آنتی هیستامین و آموکسی سیلین و استامینوفن و اکسپکتورانت و ...) اما . هر روز فقط سه نفر از هر دسته و شش نفر از هر گروهان حق داشتن به دکتر برن و بقیه باید تحمل می کردن ، من هم اگه ریا نشه باید بگم چون بچه های دیگه حالشون بدتر بود اونها رو به خودم ترجیح می دادم .امروز صبح با ارشد گروهان دعوام شد بچه سقز بود و تا دلتون بخواد بداخلاق منم توی آسایشگاه نمی دونم سر چی باهاش بحثم شد اما فکر نمی کردم بره فضولی کنه اما اون مثل بچه ها رفت و همه چیز رو به فرمانده گروهان گفت . فرمانده هم منو خواست و ماجرا رو ازم پرسید با تصوری که از نظام و دوران آموزشی داشتم با خودم گفتم حتما برخورد سنگینی باهام می کنن اما اون به حرفهام گوش داد و ازم خواست بیشتر رعایت کنم من هم گفتم چشم (آقای شاه علی از اون مردای روزگار بود خیلی باحال ) اون روز فرمانده اومد بیرون و ازمون خواست به خط شیم ما هم همین کار رو کردیم البته همه اینها با شوخی و با خنده اجرا می شد بعد به همه گفت که آقای X از ارشدی استعفا داده و آقای Y  ( بچه شوش آخر مرام ) جای اون اومده بچه ها هم که از قبلی دل پری داشتن برگشتن و نگاه معنی داری به ما کردن و ... امروز تلویزیون آسایشگاه هم راه افتاد هر دسته یکی .روزه خواری بیداد می کرد . مخصوصا بچه های کردستان تقریبا سه چهارمشون روزه نمی گرفتن این هم برام خیلی عجیب بود .امروز از ساعت 2 تا 5:30 توی صف مخابرات ایستادم تا تونستم با خونه تماس بگیرم . وقتی تماس گرفتم صدای سرد مامانم که خیلی سرد و بی حوصله بود از پشت گوشی شنیده می شد آروم آروم و خونسرد صحبت می کرد و حتی احوالپرسی نکرد من هم فقط چند دقیقه وقت داشتم و بعدش تلفن قطع می شد فقط بهش گفتم که به بابا بگه مدارک تک فرزندی منو از ثبت احوال آمل بگیرن و به آدرس پادگان که بهش داده بودم پست کنه . اما چون نگران این قضیه بودم برای محسن (از دوستان دوران کودکی و نوجوانی) زنگ زدم و از ش خواستم کار شرکت رو ول کنه و فردا بیفته دنبال کارم .

کنار تختم نوشته بود : " غم هم اگر ترکم کند   تنهای تنها می شوم " چقدر اینجا دلگیره. دیگه نگهبانیها و شیفتهای نظافت و ... جدی شده بود و داشتیم سر و سامون می گرفتیم .من روی سنگ کنار تختم (تا ارتفاه 2متری دیوارش از سنگ بود ) روزها رو می نوشتم و می شمردم . لعنتی نمی گذشت .


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک