سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 11735

  بازدید امروز : 2

  بازدید دیروز : 2

سربازی ، بودن یا نبودن

 
آن سنگ لغزنده ای که گامهای دانشمندان بر آن استوار نمی ماند، آز است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
نویسنده: یک سرباز ::: یکشنبه 85/8/7::: ساعت 8:31 عصر

پنجشنبه 5 آبان 84

امروز صبح ساعت 3:30 دقیقه بیدار باش بود ( به خاطر سحری بیدار باش یک ساعت جلو رفته بود ) من هم به همراه علیرضا و مهدی رفتیم سلف (آخه گروهان ما پنجمین نوبت بود یعنی هر روز نوبتها به ترتیب می چرخید )غذای اونروز هم به تعبیر اش خورهای دوره 146 ساچمه پلو بود که به اون بدی که فکر می کردیم هم نبود .بعد از سحری و نماز فهمیدیم که اولین نوبت نظافت سالن غذاخوری با گروهان ماست من و چند نفر از بچه ها از جمله مهدی و احمد داوطلب شدیم ( بدجوری بی خوابی زده بود به سرم آخه هفته قبل این موقع توی مسافرخونه بیدار بودم و منتظر بودم سمانه بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون و یادش به خیر چقدر خوش گذشت اما الان توی یه محیط بسته با یه دست لباس نظامی که منو بیشتر به یه سیب زمینی بزرگ توی یه گونی  تبدیل کرده بود گرفتار شده بودم ) چقدر اونروز با بچه ها خندیدیم اول بچه ها کار رو سر سری می گرفتن و مسخره بازی در می اوردن اما با همکاری مهدی و احمد کارها رو تقسیم بندی کردیم و با هر بدبختی بود دیگها و میزها و ... رو مثل دسته گل تمیز کردیم حس رهبری من ( که از خصوصیات خرداد ماهیهاست) باعث شده بود بچه ها بهم می گفتن مستر رسپانسیبل (Mr. Respansible آقای مسئول) بعد از نظافت همه رفتن خوابیدن ولی من و مهدی دیگه نخوابیدیم و توی اون هوای پاک و فرح بخش صبحگاهی نشستیم تا خورشید در اومد هیچوقت یادم نمی ره کهروزهای اول چقدر دیر می گذشت به شرافت سربازیم قسم اگه بگم هر روزش یک ماه می گذشت پرگویی نکردم وغلو نکردم!!! اون روز تا شب اگه جای خلوتی گیر می اوردم بی خیال غرور و مرور می شدم و عین بچه ها اشک می ریختم مخصوصا شبها بعد از افطار و قبل از خواب اونجا همه چیز خوب بود ولی من بدجوری دلتنگ بودم هفته قبل همین موقع توی حیاط دانشگاه تربیت معلم تهران با هم قدم می زدیم و از آینده می گفتیم وقتی چشمهای نگرانش یادم می افتاد ... اه که چه احساس بدی بود و چه دلتنگی غریبی ... هنوز مخابرات پادگان راه نیفتاده بود و من که باید با سمانه حرف می زدم داشتم دیوونه می شدم.

 

جمعه 6آبان 84

دیشب قبل از خواموشی خبر دادن که فردا صبح (جمعه) ساعت 9:30 همه بدون پوتین توی میدون گردان جمع بشن . یادش بخیر اون شب هیچ کی اسم شب رو نفهمید یکی می گفت : "لیلون 57 شیر فرهاد" یکی می گفت : "دوبرره 22... " ساعت 9:30 خاموشی بود اما بچه ها تازه بعد از خاموشی یادشون می افتاد که باید دردودل کنن و آسایشگاه اینقدر شلوغ می شد که خوابیدن تنها عمل غیر ممکن می شد. تا ساعت 11 تقریبا همه بیدار بودن بعد یواش یاش صداهای عجیب و غریب و خرو پف بچه ها بلند شد منم که حسسسسااااسس به زور خوابیدم ساعت 3:30 دقیقه بیدار باش بود و تا ساعت 4:30 نوبت ما شد بریم سلف ، غذا تن ماهی بود با شوید پلو . صبح با مسخره بازی بیدار شدیم و نیم ساعت بعد از زمانی که می بایست به خط می شدیم با قیافه های عجیب و غریب به سمت حسینیه ره افتادیم و تازه اونجا فهمیدیم که برامون جشن تولد گرفتن!!! ( سربازی تولدی دوباره!!!) بله جشن افتتاحیه بود و سردار ص. که خیلی با مرام و با مسئولیت به نظر می رسید برامون کلی حرف زد من هیچوقت این جملش یادم نمی ره که گفت : دوستان من ما و همکارانم اینجا از شما یه انتظار دیگه ای داریم خیلی از شما تا حالا این مطلب رو شنیدین که پسر باید بره سربازی آدم شه ! اما من می خوام یه چیزی به شما بگم عزیزان من اگه شماها توی دانشگاه آدم نشده باشین ما نمی تونیم شما رو اینجا آدم کنیم ... بچه ها همه زدن زیر خنده و من هم تلخ لبخندی زدم . بعد هم فرماندهان معرفی شدن و پذیرایی و تموم. امروز هم دیر گذشت .

 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک