سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 11738

  بازدید امروز : 5

  بازدید دیروز : 2

سربازی ، بودن یا نبودن

 
هرکه بی انصافی کند، کسی با او دوست نشود . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: یک سرباز ::: یکشنبه 85/8/7::: ساعت 8:31 عصر

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته!!!

سلام چون قول داده بودم خاطرات دوران آموزش رو بنویسم این کار رو انجام دادم .

سعی می کنم به تفکیک تاریخ این کا رو بکنم .

4شنبه 17 شهریور 1384 امروز با هر بدبختی که بود تونستم علی رغم مشکلی که گروه الکترونیک دانشگاه کردستان و شخص آقای دکتر مالمیر مدیر اداره آموزش دانشگاه ( خدا دانشجوها رو از دستش خلاص کنه !) با بی توجهیش برام درست کردن، گواهی مدرکم رو بگیرم تا برای نظام وظیفه پست کنم این در حالی بود که تنها سه روز برای پست کردنش فرصت داشتم .همون روز 17 ام با یکی از دوستان بسیار خوبم " محسن عزیزی پور"  رفتیم اداره پست و کل مدارک رو پست کردم.

می دونستم که تاریخ اعزام مشمولین دیپلم به بالا  اوایل ماههای زوجه و نزدیکترین ماه زوج برای من آبان ماه بود . کارهام رو راست و ریست کردم و سایت آمل تک رو هم سپردم به محسن و منتظر شدم تا نامه ام از نظام وظیفه تهران بیاد . 28 ام شهریور نامه اول اومد و بهم گفتن که صبر کنم تا نامه دوم و محل آموزشیم معلوم بشه، یک سفر هم به کرج رفتم که جاتون خالی بهترین سفر عمرم بود!!! 25 مهر در حالیکه خیلی  نگران بودم ( چون دیگه وقتی نمونده بود ) نامه دوم اومد و توی اون محل مراجعه نوشته شده بود :" اداره وظیفه عمومی سنندج" اول خوشحال شدم که افتادم همینجا ( من بچه مازندرانم و شهر من آمل، اما ساکن سنندجم! چرا؟! بماند!) اما بعد از مراجعه به معاونت وظیفه عمومی تازه فهمیدم که کد محل آموزشم 185 و اونجا کسی بهم نمی گفت که کجاست! می گفتن محرمانه است . نمی دونم این چه مسخره بازی ایه!!!

فرداش دوباره سفری به کرج داشتم ( برای خداحافظی!) و 29ام برگشتم سنندج تاریخ اعزام 1 آبان (یکشنبه بود ) من شنبه با بچه ها خداحافظی کردم و بنابه توصیه دوستان موهام رو نزدم ( می گفتن شاید برین و برتون گردونن مثل دوره های قبل )

امروز 1 آبان ماه 1384 ساعت 8 صبح رفتیم ترمینال سنندج اونجا سرهنگی که اسمش یادم نیست خیلی هم مهربون بود توی بلنگو اعلام کرد که کسانی که واکسن مننژیت و توام رو نزدن برن و تزریق کنن . از کسانی که توی ترمینال بودن فقط من و یکی از بچه ها که با خانوادش اومده بود و فرصت نشد با هم بیشتر آشنا بشیم واکسن نزده بودیم . اون بنده خدا تموم  فک و فامیلهاشو اورده بود خلاصه اونها محبت کردن و ما رو با یه پژو پارس صفر بردن درمانگاه شهید جلالی زاده . اونجا دیدم کلی از بچه ها جلوی در ایستادن .تازه فهمیدم که سرکارمون گذاشتن که گفتن برین ترمینال از اونجا خودمون می بریمتون درمانگاه. خلاصه واکسن رو زدیم و برگشتیم . دیدم دارن اسمها رو می خونن آقای محمد فرزانه کد 185 بعد یه گوشه به صف شدیم و نشستیم قبل از رفتن توی صف از یه ستوان دوم وظیفه پرسیدم کد 185 کجاست؟ گفت :" از من نشنید بگیر و نگو از من شنیدی ، سپاه کرمانشاهه ! هتله! " . سوار یه اتوبوس شدیم و رفتیم . بچه ها خیلی توپ بودن هنوز هیچی نشده قبل از حرکت یکی از بچه ها با راننده اتوبوس دعواش شد و راننده قهر کرده بود و می گفت یا من یا اون ! اگه اون باشه حرکت نمی کنم !!! هرچی سرهنگ و بقیه بچه های نیروی انتظامی ریش سفیدی می کردن جواب نمی داد حدود 1 ساعت و نیم معطل شدیم تا راننده راضی بشه .( عجب شروع منظمی !به به! نمردیم و معنای نظام رو فهمیدم ، به خودم می گفتم این اولشه وای به حال آخرش!!!!)  کنار دستیم توی اتوبوس محمد کریمی بچه سنندج نشسته بود بچه با حالی بود بعد ها شد ارشد سلف غذاخوری  کل مسیر رو خوابیده بود.

بلاخره رسیدیممممممم !!!

روی سر در نوشته شده بود : "پادگان آموزش رزم مقدماتی شهدای نزسای کرمانشاه "(شهید منتظری سابق) قلبم داشت بدجوری می زد ! نمی دونستم سر یکی یه دونه مامانم ، تک پسر بابام چی میاد!!!. پیاده شدیم بهمون گفتن در ساک هاتون رو باز کنید و به صف شید و بفرمایید بشینید !!! کلی تعجب کردیم( بفرمایید!؟؟ یعنی چی اونوقت؟!) کیف و ساکهامون رو سربازهای صفر می گشتن البته اکثرا دودر می کردن و می پرسیدن تیغ ، واکمن ، سیگار که نداری؟ می گفتیم نه ( رحمت بر دروغگو!) می گفتن برو! رفتیم توی پادگان داشتیم شاخ در می اوردیم .یه پلاکارد درشت قرمز زده بودن : " جوانان برومند میهن اسلام !!، مقدمتان گلباران " !!! جلوتر یه سرباز صفر اسپند دود کرده بود و با دستش می چرخوند. یه رحل بزرگ بود که روش قرآن بود و ما از زیرش رد می شدیم (اینا یعنی چی؟! آخه خیلی از آموزشی بد شنیده بودیم) بعد یه سرهنگی اومد (بعدا فهمیدیم سرهنگ ع.ر. ( جسارتا به خاطر مسائل امنیتی اسم سرهنگ ها و افسرهای ارشد رو نمی برم ) مسئول معاونت نیروی انسانی پادگانه ( مسئول تقسیم نیرو بعد از آموزشی ) کلی تحویلمون گرفت . بعد یه کاغذی بهمون دادن که همه چیزمون توش نوشته شده بود با یه عکس از زمانهای خوشتیپیمون ( امان امان یادش بخیر)

بعد سرهنگ ک. اومد و یک کمی توجیهمون کرد و بهمون گفت این مسیر رو بگیرین و برین تا برسین آسایشگاههاتون .هنوز هیچ اثری از نیروهای استانهای دیگه نبود و فقط ما بودیم . سرهنگ ... که بعدا فهمیدیم فرمانده گردان یکم امام علی(ع) یعنی گردان ما بود ازمون کلی عذر خواهی کرد که ببخشید من با ماشین میام و شما باید پیاده برین!!! (داشتیم شاخ در می اوردیم )همه وسایلمون رو برداشتیم و به سمتی که اون گفت حرکت کردیم نزدیک 3-2 کیلومتر راه بود . بین راه کیف یکی از بچه ها که به قول آقای شاه علی فرمانده گروهانمون جهیزیه اش رو با خودش اورده بود و اونرو روی زمین می کشید اعصابم رو خورد می کرد از این کیفهای بزرگ چرخ دار بود خیلی هم بد می خندید (اه ه ه ه) بعدا همین فرد شد ارشد بهداشت دسته 1 گروهانمون ( البته بعد از یک کودتای کوچیک) . ساعت حدودا 14:30 شده بود. رفتیم توی آسایشگاه و اونجا اولین بار آقای شاه علی ، فرمانده گروهان رو دیدیم. آدم با حالی بود با یه قد و قواره توپ شبیه این کماندوهای ارتشی که خیلی هم ناز بود . یه تخت و کمد موقتی بهمون دادن و وسایلمون رو گذاشتیم اونجا بعد از حدود 10 دقیقه یه سرهنگ خوش تیپ دیگه اومد با یه بی سیم توی دستش و دوتا سرهنگ دیگه پشتش بودن با یه تویوتای GX اومده بود بعدا فهمیدیم سرهنگ م. جانشین فرماندهی محترم سردار ص. هستش . توی این همه آدم (68 نفر) من رو گیر اورد و ازم پرسید بچه کجایی؟! من هم که اون موقع اصلا حالیم نمی شد اون ساقه های زیتون روی کلاهشون چیه و قبه ها و ستاره های رو ی شونشون چیه؟ گفتم : مازندران !! کلی تعجب کرد و گفت پس با اینها چی کار  می کنی؟ گفتم محل سکونتم سنندجه . بعد اسمم رو پرسید گفتم"فرزانه" گفت آقای فرزانه! اینجا چطوره؟! امکانات خوبه؟ تمیزه؟ من هم گفتم چون تازه اومدیم، هنوز نمی دونم اینجا چه طوریه، اما ظاهرش خیلی خوبه فکر نمی کردم اینقدر محترمانه باهامون رفتار کنن! با تعجب پرسید چرا؟! گفتم آخه از دوره آموزش خیلی بد می گن و کلی مارو ترسوندن . سرهنگ م. که چشمهاش خیلی مهربون بود جواب داد : " برخوردی رو که اینجا می بینید علتش دوره های قبلیه 145 دوره بچه ها اومدن و اینجا و رفتن اما این چند سال اخیر که فقط از فارغ التحصیلان دانشگاه نیرو گرفتیم ، ما رو مجبور کردن به اینکه بهشون احترام بذاریم!!!(دیگه دستم رو گرفتم رو سرم که شاخهایی رو که در اوردم نبینه!!!) بعد هم باهام دست داد و رفت که توی نظام زیاد مرسوم نیست . یه میدون بزرگ جلوی گروهانمون بود که خیلی تمیز بود اطراف میدون و جلوی هر گروهان دوتا باغچه قشنگ بود که جلوی هر باغچه سه تا نیمکت زرد رنگ بود که بچه های دوره های قبل رنگش کرده بود و کلی قشنگ بود سه تا گروهان این طرف میدون و سه تا اون طرف. در دوتا ضلع دیگه یه راه بود که به دژبانی می رفت و اون یکی هم به سلف و حسینیه .

پشت گروهان ما هم دو تا ساختمون بود که بعدا فهمیدم ساختمون کلاس هاست .

بین هر دوتا گروهان هم یه دستشویی 18 کیوسکه(به قول بچه ها: 18 کابین ) بود که کلی موهبت بود .حدود ساعت 3 ما رو بردن بیرون و سرهنگ ک. فرمانده گردان یک کمی توجیهمون کرد که موهامون رو با چه شماره ای بزنیم و یکی از بچه ها رو که موهاشو زده بود نشون داد و گفت: " اینجوری نزنینا اینقد کوتاه نکنین!!! ، پوست سرتون می سوزه بیا پسرم ، این دستمال رو بنداز روی سرت که نسوزی بعد دستش رو کرد توی جیبش و  یه دستمال در اورد و گفت موهاتونو با شماره 4 بزنین خوبه، اما از 8 بیشتر نزنین "(بعدا فهمیدیم قانونیش، نمره 14 بوده. وقتی ازشون پرسیدیم که چرا گفتن 8 بزنیم ؟! جواب دادن که می خواستیم شما مجبور نشین دوباره اصلاح کنین !!! گفتیم 8 تا آخر آموزشی بشه 14 !!!)در مورد اینکه چی بیاریم چی نیاریم هم توضیح داد. آخرش هم گفت جناب سرهنگ م. جانشین فرماندهی با سردار تماس گرفتن و فرماندهی محترم اجازه فرمودن امروز برگردین خونه و تا 4ام آبان مرخص دارین که جزو خدمتتون محسوب می شه . توی دلمون قند آب می شد بعدش هم فرمانده گروهان تا دم در باهامون اومد و راهنماییمون کرد چطوری برگردیم سنندج ، من و چند تای دیگه از بچه ها رفتیم ترمینال کامیاران و از اونجا یه مینی بو س گرفتیم تا خود سنندج .توی مینی بوس هرکی یه چیزی می گفت هنوز هیچی نشده بود شایعات شروع شد اما من که قبلا محسن و بچه هایی که خدمت رفته بودن توجیهم کرده بودن ، توجهی به این حرفها نمی کردم . من هم که دیدم بازار شایعات و چاخانیات گرمه از خودم یه چاخان در کردم و گفتم این سرهنگها اینجوری تحویلمون می گیرن چون می خوان ما رو ببرن جبهه شهید شیم.. این رو هم بگم که مینی بوسمون بین راه بنزین تموم کرد و افطار رو توی ماشین کردیم چون اون جاده از نظر امنیتی امن نیست هیچ ماشینی نایستاد تا رانندمون رو ببره پمپ بنزین ...

بعد هم به سلامتی اومدم خونه . امشب شب احیاست . التماس دعا...

این هم ا بخش اول خاطرات دوره 146 پادگان آموزشی شهدای کرمانشاه.

 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک